سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ღ عشق تعارفم نکنید من سیرم ღ

زندگی به مرگ گفت:چرا آمدن تو رفتن من است؟چرا خنده ی تو گریه ی من است؟مرگ حرفی نزد!!!
زندگی دوباره گفت:من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه،من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی،مرگ ساکت بود زندگی گفت:رابطه ی من و تو چه احمقانه است!!!زنده کجا؟گور کجا؟دخمه کجا؟ نور کجا؟غصه کجا؟سورکجا؟اما مرگ تنها گوش میداد زندگی فریاد زد:دیوانه لا اقل بگو چرا محکوم به مرگم؟و مرگ آرام گفت:تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده ای.


نوشته شده در یکشنبه 89/10/19ساعت 12:25 عصر توسط bihamsafar نظرات ( ) | |

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و
اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه .
اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم
گفت :”متشکرم “و گونه من رو بوسید .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما..
. نمیتونم….. علتش رو نمیدونم .
——————————————————————————–
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست
که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته
بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من
باشه. بعد از ? ساعت دیدن فیلم و خوردن ? بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگا
ه کرد و گفت : “متشکرم ” و گونه من رو بوسید

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 89/2/16ساعت 6:26 عصر توسط bihamsafar نظرات ( ) | |

چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کرد و گفت:فقط امروز

برای مدت زیادی از برم می روی بگو که دوستت دارم به چشمانش

خیره شدم قطره های اشک را از چشمانش زدودم وبر لبانش بوسه ای

زدم اما نگفتم که دوستش دارم روزی که به سوی او رفتم آنقدر خوشحال

شد که خود رابه آغوش من انداخت وسرش را بر روی سینه ام فشرد و

گفت امروز بگو دوستم داری دستهای سفیدو بلندش راگرفتم اما باز

نگفتم که دوستش دارم.ماهها گذشت در بستر بیماری افتاد با چندشاخه

گل میخک سرخ به دیدارش رفتم کنار بالینش نشستم او را نگاه کردم

به من گفت:بگو که دوستم داری می ترسم که دیگر هیچوقت این کلمه

را از دهانت نشنوم اما باز بوسه ای بر لبانش زدم و رفتم. وقتی که آن

روز به بالینش رفتم روی صورتش پارچه ای سفید بود وحشت زده و حیران

پارچه را کنار زدم تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم فریاد زدم :

بخدا دوستت دارم اما . . .


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/16ساعت 5:33 عصر توسط bihamsafar نظرات ( ) | |

تا کی عاشق باشم و از عشقم دور ؟ تا کی اسیر تنهایی هایم باشم و از یارم دور …..؟

تا کی باید به خاطر دوری تو اشک بریزم و حسرت آن دستهای گرمت را بکشم…؟

تا کی باید از خدای خویش التماس کنم تا تو را به من برساند ، نزدیک و نزدیک تر کند
تا بتوانم تو را در آغوش بگیرم؟… تا کی باید صدای غم انگیز آواز مرغ عشق را بشنوم

و دلم برایت تنگ شود؟ تا کی باید غروب پر درد عاشقی را ببینم و دلم بگیرد!

تا کی باید تنهایی به خورشیدی که آرام آرام به پشت کوه ها می رود را نگاه کنم و

تا کی باید لحظه ها و ثانیه ها را یکی یکی بشمارم تا لحظه دیدار با تو فرا رسد؟ خسته ام !

یک خسته دلشکسته عاشق بی سر پناه…. عاشقم ! یک عاشق دیوانه سر به هوا …..

تا کی باید کنج اتاق خلوت دلم بنشینم و با قلم و کاغذ درد دل کنم؟…

تا کی باید دلم را به فرداها خوش کنم و پیش خود بگویم آری فردا وقت رسیدن است!

تا کی باید در سرزمین عشاق سر به زیر باشم و چشمهای خیسم را از دیگران پنهان کنم؟

تا کی باید بگویم که عاشقم ، ولی یک عاشق تنها ، عاشقی که معشوقش در کنارش نیست!

تا کی باید به انتظارت زیر باران بنشینم و همراه با آسمان بنالم و ببارم….

و تا کی باید با دستهای خالی ، با آغوش سرد ، با دلی خالی از آرزو و امید ، با چشمانی

خیس و شاکی زندگی کنم؟ آری تا کی باید تنها صدای مهربان تو را بشنوم

ولی در کنار تو نباشم عزیزم! تاکی؟


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/16ساعت 5:24 عصر توسط bihamsafar نظرات ( ) | |

دوستیها با یه سلام شروع می شن، چقدر قشنگ و دلنشین ادامه دار و طولانی می شن، از وفا دم می زنیم، از مهربونیها حرف می زنیم، بین تموم جمله ها، جمله دوست دارم رو جا می زنیم، اما یه روز می آید چشمامونو باز می کنیم، اونوقته که ما می بینم، اونی که از وفا دم می زده، از دوست دارمها برات فریاد می زده، تویه دامن کس دیگه پنبه ها شو تن تن می زنه، با بودن یه یار، هنوز داره مخ می زنه، این انصاف، عدالت، دوست داشتن؟؟؟ تو رو خدا شما بگید کجای اینکارا قشنگ و با احساس؟؟؟

دلم می خواست شهری بسازم اون دورا، کنار اون رودخونه ها ، پشت درختای صنوبر، شهری که عشق برکتش باشه دوست داشتن نون سفرش و وفا عطر خونه هاش و صداقت کلام آدماش .....

ولی افسوس که من به تنهایی نمی تونم همچین شهری با این عظمت بنا کنم


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/16ساعت 5:7 عصر توسط bihamsafar نظرات ( ) | |

وبلاگ محمد یک(محمد جانبلاغی)این گل زیبا تقدیم به شما دوستان


نوشته شده در سه شنبه 89/2/14ساعت 11:20 صبح توسط bihamsafar نظرات ( ) | |

پس از تو لبم را برای  کسی که بگویم دوستت دارم نخواهم گشود
پس از تو دستانم  را  به کسی نخواهم داد تا گرمی دستانت را برای همیشه  یادگاری
احساس  کنم.
پس از تو آغوش خود را برای کسی نمی گشایم تا گرمی تنت  برای همیشه باقی بماند و با
من در قبر برود.
کاش  میدانستی بی تو آرزوهایم،یخ میزند ،بی تو آرزوهایم میمیرند،همیشه نهایت دلتنگی
ابر، باران است،و نهایت دلتنگی من،تو.
  پس برگرد برسر عشقمان،اگر بیائی غرورم را صادقانه تقدیم چشمانت میکنم.

از ما که گذشته این مطالب رو فقط برای اونایی نوشتم که تازه عاشق شدن ویا نیاز
مبرمی به مطالب عاشقانه دارند و از این پس کارم این خواهد بود که عاشق پیشه ها رو
ساپورت کنم

تقدیم به بهترینم

 


نوشته شده در سه شنبه 89/2/14ساعت 11:19 صبح توسط bihamsafar نظرات ( ) | |

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت  . زن چهارم را از همه بیشتر دوست
داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه  پذیرایی می کرد. بسیار
 مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه
گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش
 بگذاردواقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار
مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او
پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون
بیاید.

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 89/2/14ساعت 11:12 صبح توسط bihamsafar نظرات ( ) | |

خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی ...  

خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد !  

خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری  

بگذاری ...  

خیانت میتواند جاری کردن اشک بر دیدگان معصومی باشد

 


نوشته شده در جمعه 89/2/10ساعت 7:40 عصر توسط bihamsafar نظرات ( ) | |

سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی
شاید سوزش قلبم ز بی وفایی را کم کنی
اه باران من سرا پای وجودم درد  غم است
پس بزن باران شاید تو ارومم کنی...


عشق بها دارد...
من و تو بودیم و یک دریا عشق...
حالا من هستم و یک دنیا اشک...
اری عشق بها دارد...

خیلی سخته توی پاییز با غریبی اشنا شی
اما وقتی بهار شد یه جوری ازش جدا شی
خیلی سخته یک غریبه به دلت یک وقتی بشینه
بعد اون بگه که هرگز نمیخواد تو رو ببینه

بوسه بر عکست میزنم ترسم که قابش بشکند
قاب عکس توست اما شیشه جان من است
بوسه به مویت میزنم ترسم که تارش بشکند
تار موی توست اما ریشه ی جان من است

ارسال شده توسط مینا

از خانم مینا به خاطر مطالب قشنگشون  تشکر می کنیم


نوشته شده در جمعه 89/2/10ساعت 2:16 عصر توسط bihamsafar نظرات ( ) | |

<      1   2   3      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

Best Cod Music



بلاگ کامپیوتری - رستوران - زاهدان سیتی | ایران ماهی - اخبار روز - آگهی رایگان - گویا آی تی - تک تمپ - اخبار روز - گرافیک - وبلاگ